اقلیما:Ùصل "نباید" ها Ú©Ù‡ بسته شد، Ùصل "باید "ها آغاز شد
١٦.٠٤.٢٠١١سیامند عزیز!
من برایت ازآخرین بوسه نمیگویم Ú©Ù‡ Øتما آخرین نبوده Ùˆ بازهم لبان سخت Ùˆ گس مردی را Ú©Ù‡ دوستش میدارم خواهم بوسید...بدون Ø´Ú© آخرین نیست ... چون به امید Ùردا ها زنده ام وآن Ùرداها بی Ø´Ú© Ú©Ù… بی تاب ترازاین روزها ودیروزها نخواهد بود.
سیامند جان !من Ùکر میکنم در سرزمینی Ú©Ù‡ ما درآن بدوخوب راآموختیم، شمار بوسه هایی Ú©Ù‡ ازدست رÙته، خیلی بیشتر از تعداد آدم هایی است Ú©Ù‡ کشته شده اند.
اما بهر Øال من بازهم دلم برای بوسه های از دست رÙته آنهایی میسوزد Ú©Ù‡ پرهایشان راشکستند وجانهایشان را سوزاندند.
Øر٠تو درست است ما به خاطر Øزب وسازمان Ùˆ انقلاب Ùˆ جنگ Ùˆ...ذهن Ùˆ جانمان آنچنان Ø´Ú©Ù„ دیگری به خود گرÙت Ú©Ù‡ خیلی راØت تر پذیرای "خوب Ùˆ بد"ÛŒ شدیم Ú©Ù‡ از کودکی به ما آموخته بودند... آدمی Ú©Ù‡ مشکل خلق ومردمش را دارد Ú©Ù‡ به ظواهر زندگی دل نمی بندد...Ùˆ هیهات سیامند ! Ú©Ù‡ این ظواهر زندگی یکیش هم همین "مایل ترین میل به زندگی" بوسیدن Ùˆ عشق ورزیدن ودل Ùˆ جان را یکی کردن بود.
آن روز باران میامد...از خاطره ای برایت Ù…ÛŒ گویم! باران تندی Ù…ÛŒ بارید.Ùˆ دختر جوان واردآن Ú©ÙˆÚ†Ù‡ باریک Ùˆ بلندی شد Ú©Ù‡ پشت پنجره یکی از خانه هایش جوانی همسن Ùˆ سال او منتظر تماشایش بود. موهای سیاه صا٠و بلندش Ú©Ù‡ تا زیر کمرش میرسید خیس Ùˆ لباس به تنش چسبیده بود.مقابل خانه Ú©Ù‡ رسید یکباره پسر با چتری بیرون دوید Ùˆ مقابل او ایستاد. شرم زده به او نگاهی انداخت Ùˆ خواست راهش را ادامه دهد، اصرار داشت Ú©Ù‡ او چتر را باخودش ببرد ولی او پاسخش Ùقط نه بود.
از چی میترسید؟ از اینکه عاشق شود؟ یا عاشقش شوند؟از اینکه در یک رابطه قرار بگیرد و نداند که چه پیش میاید؟ از او خوشش میامد ...سرش را پائین انداخت و براهش ادامه داد
انگاردر من گریه میکرد ابر.
من خیس و خواب الود
بغضم درگلو چتری که دارد می گشاید چنگ
انگار برمن گریه می کرد ابر .
"نباید" ها در Ø±ÙˆØ Ùˆ جانم آنچنان ریشه دونداده بود Ú©Ù‡ دردش را سالها بعد پس از پشت سر گذاشتن ماجراهایی مشابه تازه Øس کردم ...Ùˆ Ù…ÛŒ رÙتم Ú©Ù‡ جان Ùˆ تنم را از گرد Ùˆ غبار آن بشویم Ú©Ù‡ یکباره خودرا در میان "باید ها" گرÙتار دیدم.
بهار Ùصل دلدادگی هاست سیامند! Ùˆ من در یکی از این بهارها خودرا گرÙتار بوسه های مردی دیدم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست Ù…Øبوب Ùˆ همدلی باشد...Øداقل این گمان را داشتم.
Ùقط برای کوتاه زمانی شاید به شمارانگشتان دستم ...زمان سرشار از شور عشق بود.
چو پرندگان مرغان، من اگر پرنده بودم
به Ùراز آسمانها پروبال Ù…ÛŒ گشودم ...
اما صدایی در گوشم Ú¯Ùت :"باید" Ùراموشش Ú©Ù†ÛŒ!صدا واقعی بود اما...Ùˆ نه یکبار Ùˆ دوبار...بارها برایم" باید" های مختل٠را برشمرد...تا آنجا Ú©Ù‡ راهی جز گسستن نماند.
و سیامند...
یک Ù„Øظه بود این یا شبی کزعمرما تاراج شد
ما همچنان لب برلبی نا بر گرÙته کام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگدل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
اقلیما
چاپ کنید
Deprecated: Constant FILTER_SANITIZE_STRIPPED is deprecated in /usr/www/users/oldutm/templates/funcs.php on line 722
برای دوستان خود بفرستید
15967