TAHIEH.net

١٥.٠٤.٢٠١١
این حرف را نزن...بده

مهربانم؛ سیامند!

مدتهاست میخواهم برایت بنویسم .راستش بارها در طول روز و در لحظات مختلف برایت در ذهنم نوشتم ولی هرگز کلمات بر روی کاغذ ننشستند

.امروز وقتی این جمله ات را خواندم که"نمي دونم خوبه يا بده اما مهم اينه كه با كدوم عملكرد به آرامش مي رسی" فکر کردم دیگر وقتش است کمی برایت حرف بزنم . چون یک تو در یک جمله کوتاه من را در مقابل دویا چند مسئله قرار دادی ."خوب یا بد"؟

آنوقت که خیلی کوچک بودم شبهای تابستان وقتی روی رختخواب خنکی که مادرم سر شب برایم روی ایوان بزرگ خانه مان پهن میکرد تا شاید من کمی ارام بگیرم و زودتر بخوابم تا او نفسی بکشد، دراز می کشیدم و به اسمان سراسر سیاه و صاف شهرمان نگاه میکردم آرزویم ان بود که پسر همسن وسال همسایه کنارم بود تا اورا دزدکی میبوسیدم .

وبالاخره یک شب وفتی به مادر گفتم نمیشود حمید یک شب بیاید خانه ما بخوابد و صدای بلند و نگاه ملامت بار اورا شنیدم که گفت خجالت نمی کشی؟ داری بزرگ می شوی شش سالت است هنوز نمیدانی که این حرفها بداست ؟.. نمیدانی این فکر ها بداست؟...تازه فهمیدم بد چیست!

سالها گذشت تا فهمیدم مادرم اشتباه میکرده ویا به عمد جای بد و خوب را عوض کرده بوه

.راستی اگر ان شب به من می گفت دخترم فردا به حمید بگو یک شب بیایدو پیش ما بماند، چه میشد؟

آه،

آن نور پرسرورترین خواستن؛

وآن شورپرغرورتر توانستن،

آه،

آه، این جهان چه زیبا یود!

"اسماعیل خوئی"

 

 

 

اقلیما